عشق
[ بازدید : 301 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
برای دادن گل به دیگران، منتظر مراسم تدفین آنها نباشید ...
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند!
به هیچکس و هیچ چیز در این دنیا وابسته نباش ،
حتی سایه ات در زمان تاریکی تو را تنها می گذارد
مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟
سقراط به او گفت: "فردا به كنار نهر آب بیا تا راز موفقیت را به تو بگویم."
صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به كنار رود رفت.سقراط از او خواست كه دنبالش به راه بیفتد.
جوان با او به راه افتاد. به لبه رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به
زیر چانه آنها رسید. ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.
جوان نومیدانه تلاش كرد خود را رها كند، امّا سقراط آنقدر قوی بود كه او را نگه دارد.
مرد جوان آنقدر زیرآب ماند كه رنگش به كبودی گرایید و بالاخره توانست خود را
خلاصی بخشد. همین كه به روی آب آمد، اولین كاری كه كرد آن بود كه
نفسی بس عمیق كشید و هوا را بهاعماق ریهاش فرو فرستاد.
سقراط از او پرسید "زیرآب چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا."
سقراط گفت: "هر زمان كه به همین میزان كه اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را
مشتاق بودی، تلاش خواهی كرد كه آن را به دست بیاوری؛
موفقیت راز دیگری ندارد.
از صدای گذر آب چنان می فهمم
تندتر از آب روان عمر گران می گذرد
زندگی را نفسی است ارزش غم خوردن نیست
آنقدر سیر بخند که ندانی غم چیست
به درخت نگاه کن...
قبل از اینکه شاخه هایش زیبایی نور را لمس کند
ریشه هایش تاریکی را لمس کرده...
گاه برای رسیدن به نور،باید از تاریکی ها گذر کرد...
پاییز میرسد ...
و از انبوه برگهای زرد رنگ ،
میوه هایی طلایی رنگ باقی مانده اند !
انبوه برگهای رقصنده با باد ...
هیچگاه اجازه جلوه به میوه ها را نداده بودند؛
چه در بهار وچه در تابستان !
و عجیب که خزان ،
برگها را بیقیمت کرد و میوه ها را قیمتی !