بیندیشیم
[ بازدید : 448 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
یکی بود یکی نبود یک نقاش معروف در حال اتمام نقاشی اش بود.آن نقاشی به طور باورنکردنی زیبابود .باید درمراسم شاهزاده خانمی نشان داهد می شد.
نقاش انچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود که ناخودآگاه درحالیکه آن نقاشی 8در2متر راتحسین میکرد چند قدم به طرف عقب رفت .هنگام به عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد .اوآن قدررفت تااینکه فقط یک قدم تالبه ی ساختمان بلند فاصه داشت.فقط بایک قدم بیشتر می توانست خودش رابکشد.شخصی دید که نقاش چکار می کندونزدیک بود فریاد بزند وبه اواخطار بدهد اما متوجه شد که فریاد او ممکن است نقاش راغافگیر کند وبرحسب اتفاق یک قدم دیگر به عقب برگردد وبیفتد .مرد قلم مو رابرداشت وروی ان تصویر شروع به نقاشی نمود تااینکه کاملا به آن آسیب زد.
نقاش تامتوجه شد که چه اتفاقی برای نقاشی اش افتاده است بسیار عصبانی شد وجلو امد تامرد رابزند. اما افرادی که دران نزدیکی بودند آخرین جایی راکه اوایستاده بود ونزدیک بود سقوط کند را نشانش دادند.
گاهی ماآینده مان را بسیارزیبا ترسیم کرده ایم باروز های رویایی درکنار کسی که دوستش داریم اما گویاخدا وقتی می بیند چه خطری مقابل ماست نقاشی زیبایمان راخراب میکند .
گاهی اوقات ازانچه خداوند برسرمان اورده ناراحت میشویم امایک مطلب رانباید فراموش کنیم :
خداوندهمیشه بهترین هارا برای مامهیامیکند.
خدا آدم ها را بدلیلی وارد زندگی شما می کند…
و به دلیلی بهتر آن ها را خارج می کند…