تابلوی نقاشی
مرد نقاشی در شهری کوچکی زندگی میکرد که تابلوهای بسیار زیبایی میکشید و به قیمت گرانی تابلوها را به فروش میرساند.
مرد نقاشی در شهری کوچکی زندگی میکرد که تابلوهای بسیار زیبایی میکشید و به قیمت گرانی تابلوها را به فروش میرساند.
روزی یکی از همسایگان نقاش به او گفت: با هر تابلوی نقاشی که میکشی پول زیادی می گیری آدمهای فقیر زیادی در همسایگی ما هستند چرا به این همسایگان فقيرت کمک نمی کنی؟ از قصاب محل یاد بگیر، با آنکه وضع مالی خوبی ندارد هر روز چند قسمت گوشت را مجانی به خانوادههای فقرا میدهد! پير مرد نقاش گفت ولی من پولی ندارم که به کسی کمک کنم. همسایه مرد نقاش که نا امید شده بود با ناراحتی خانه او را ترک کرد و به بد گویی پشت سر نقاش پرداخت. پس از مدتی مرد نقاش بیمار شد ودر تنهایی و کم محلی همسایگان از دنيا رفت. طی مراسمی ساده مراسم دفن انجام شد. بعد از چند روز مردم با کمال تعجب دیدند که مرد قصاب دیگر کمکی به فقرا نمیکند! با تعجب از او علت کمک نکردنش را پرسیدند. قصاب گفت پیرمرد نقاش همیشه پول گوشتها را به من میداد و میگفت بين فقرا تقسیم کن! "هرگز نمی توانیم با ظاهر کسی را قضاوت کنیم...
مراقب قضاوتهای نادرستمان باشیم"
[ بازدید : 201 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]