عشق مادری
مردی مقابل گل فروشی ایستاد او میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بودسفارش دهد تا برایش پست شود وقتی از گل فروشی خارج شد دختری را دیدکه در کنار درب نشته بودوگریه می کرد مرد نزدیک دختر رفت واز او پرسید: دختر خوب چرا گریه میکنی؟دختر گفت:می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا من برای تو یک دسته گل قشنگ میخرم تا ان را به مادرت بدهی وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت.مرد به دختر گفت:می خواهی تو را برسانم؟دختر گفت:نه تا قبرمادرم راهی نیست!مرد دیگر نمی توانست چیزی بگویدبغض گلویش را گرفت و دلش شکست.طاقت نیاوردبه گل فروشی برگشت دسته گل را پس گرفت و200کیلومتر رانندگی کردتا خودش ان را به مادرش هدیه بدهدشکسپر می گویدبه جای تاج گل بزرگی که پس مرگم برای تابوتم می اوری شاخه ای از ان راهمین امروز بیاور.
[ بازدید : 301 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]