داستان کوتاه
مى
نويسند سلطانى بر سر سفره خود نشسته غذا مى خورد، مرغى از هوا آمد و ميان
سفره نشست و آن مرغ بريان كرده كه جلو سلطان گذارده بودند برداشت و رفت،
سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند.
دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند، يك مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى
رفت، سلطان با وزراء و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به
چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشت ها را با منقار و
چنگال خود پاره مى كند و به دهان آن مرد مى گذارد تا وقتى كه سير شد، پس
برخواست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و
پرواز كرد و رفت.
سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دست و پايش را گشودند و از حالت او پرسيدند؟
گفت: من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مال التجاره و
اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند، اين مرغ روزى دو مرتبه به
همين حالت مى آيد، چيزى براى من مى آورد و مرا سير مى كند و مى رود، پادشاه
متنبه شد و ترك سلطنت كرد و رفت در گوشه اى مشغول عبادت شد، از دنيا رفت.
[ بازدید : 281 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]