حکمت خدا
روزی مردی ساده لوح،به یک جالیز خربزه رسید. خسته وتشنه زیر
سایه ی درخت گردویی که کنار جالیزبود رفت وآنجا دراز کشیدودر
حالی که به فکر فرو رفته بود، پیش خود گفت:"من که از کار خدا
سر در نمی آورم؛ خربزه ی به آن بزرگی راروی بوته ای به آن
کوچکی وگردویی به این کوچکی را روی درختی به این بزرگی ،
آفریده است !"
در همین فکر ها بود که ناگهان گردویی از شاخه جدا شد ویک
راست به پیشانی اش خورد.
مرد بلافاصله دست به دعا برداشت و گفت :
"خدایا شکرت. حالا می فهمم که اگر خربزه ای به آن بزرگی،
روی درخت گردو سبز کرده بودی چه بلایی به سرم
می آمد!"
[ بازدید : 206 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]